کوچــه هـای بـی بهــار... چه خوش صید دلم کردی، بنـازم چـشم مستت را ...
| ||
|
می پرسد از من کیستی؟ می گویمش اما نمی داند این چهرۀ گمگشته در آیینه خود را نمی داند می خواهد ازمن فاش سازم خویش را،باور نمی دارد آیینه در تکرار پاسخهای خود حاشــــا نمی داند می گویمش گمگشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امـــروز یا فــــردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم، حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی دانـــد! می گویمش، می گویمش چیزی از این ویرانه نخواهی یافت کاین در غبـــار خویشتن، چیزی از این دنیا نمی داند! می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم، حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی دانـــد! می گویم و می بینم او نیز با آن ظاهر غمگین، آنگونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند!.../ محمد علی بهمنی نظرات شما عزیزان: |
|
] [ Weblog Themes By : iran skin ] |